روز پنج شنبه 92.7.11 : گفتم این هفته هم نشد سپیده رو ببینم و شمردم تا هفته دیگه که شد 160 روز (5 ماه و 5 روز).....هـــــی روزگــــار......
حاضر شدم و رفتم بیرون......سپیده حتی جواب مسیج دیشبم رو هم نداده بود.....ساعت 8:30 صبح بود....
تو اتوبوس بودم و آهنگ گوش میدادم..... یاده سپیده افتادم......که یهو مسیج داد.......
گفت که اصلا وقتی واسه من نداره....منم گفتم باشـــــــه ،وقتتو نمیگیرم.....
نه یه چیز دیگه گفت......
ساعت 2:30 بعد از اینکه کارم تموم شد به فکرم زد به همون چرخی در ........راضی بشم......بهش زنگ زدم.....ج نداد......یه بار دیگه أم زدم بازم ج نداد......وقتی ج داد که دیگه داشتم میرسیدم خونه.....
تصمیم گرفتم برم جلو درشون...چون اصلا حسش نبود تا هفته دیگه 5شنبه صبر کنم.......تا سرکوچشون رفتم اما پشیمون شدم و برگشتم به سمت خونمون، داشتم میرسیدم خونه که دوباره رفتم اونور خیابون و برگشتم به سمت خونه سپیده اینا......اصلاً یه اوضاعی بود....فاصله خونه ما تا خواهر سپیده اینا 5 تا 10 مینه......صبر کردم تا بیاد پایین......
بابت دیدنش خوشحال شدم....بوس و موس و البته بیشتر بغــــــــــــــــل.......
درسته باهام خیلی شوخی کرد اما چیزی که جالب بود این بود که پارسالم 11 مهر باهاش بودم و رفته بودم دانشگاشون و پارسالم 11 مهر کادوی تولدش رو دادم.....این اتفاق عجیب، حال منو دگرگون کرد......
فکر میکنم نیم ساعت یا دیگه حداکثر 45 مین شد.....البته بعد از 153روز......
ساعت 4 اینا بود اومدم خونه.......یکم هنگ بودم اما چن ساعت بعد درست شدم و برگشتم به حالت قبل......
سایز 90.......خودتو بپوشون.......چقدر جلف شدی......اینکارا یـــــــنی چی؟........شماره مامانتو بده من باهاش یه صحبتی بکنم ببینم.....شماره خونتو بده ببینم........آدرس خونتونو بده ببینم........معلوم نیست کی زیره پات نشسته که انقدر..........دستکش میخوای؟؟.........چرا دکمه هاتو نمیبندی؟؟؟........کفشاشو........موهاتو چرا گذاشتی بیرون؟؟؟......گوشه هاشو تا کن، آهان......تا کــــــــــــن......باید معاینه ت کنم.........
روز دوشنبه 92.7.15 : روزی که آتیش سوزی شد........یعنی کم مونده بود واسم " إنّا لِلّه و إنّا ألُیه راجِعون" بخونن.....به خاطره همین ساعت 3 خونه بودم ....همزمان با آش مادربزرگ رسیدم....
روز سه شنبه 92.7.16 : روزی که تنها رفتم یونی......20 مین بود برسم تو اتوبوس فقط اشک ریختم.....دیدن اون راه ها باعث شد خاطراتم زنده بشن.....اونروزا که تو رفت و آمد بودیم......و چون تنها بودم دیگه نتونستم جلو اشکامو بگیرم.....ساعت 11:20 رسیدم.....سمیرا با ماشین با سمانه و شیدا و عاطفه اومدن دنبالم دم اون میدون اولی ....شیدا گفت قبلاً تو با ماشین میومدی دنبالمون الانم سمیرا میاد.......رفتیم یونی......نرگس سره کلاس بود چن مین بعد اومد......اول با شیدا و عاطفه رفتیم سره کلاس معادلات و بعد من با دو تا الهام ها و بقیه تا ساعت 5:15 سر کلاس سیستم عامل بودیم.....شیدا و عاطفه ساعت 4 اینا بود که رفتن....پدر اومده بود دنبالم......تو شهرک دور زد و گفت.....ببین اینجارم ساختن.....گفتم اتفاقاً ظهر که اومده بودم اینا رو دیدم گفتم اگه بابا ببینه میخواد بگه نگاه کن اینجارم ساختن.....کلی خندیدیم.......یه سر رفت پمپ گاز......بالاخره همشونو میشناخت.....سلام وعلیک کرد.....رفتیم جلو در خونمون......به اندازه چن ثانیه.......بعد دنده عقب گرفت و از کوچه اومد بیرون گفت چه جوری هر روز میرفتم و میومدم؟.....خندیدم و گفتم خیلی تنبل شدی هــا........وقتی خواستیم از شهرک خارج بشیم دیدم الهام نشسته تو ایستگاه منتظر اتوبوس گفتم صبر کن بابا دوستمم ببریم مسیرش یه جورایی با ما یکیه.....رفتم صداش کردم و با ما اومد...در طول مسیر کلی با الهام حرف زدیم..... ساعت 7 بود که رسوندیمش جایی که باید میرسید و باهاش خداحافظی کردم و خودمم 7:30 خونه بودم........
روز چهارشنبه 92.7.17 : روز خوبی بود.....
جورابای قهوه ایت تو حلقه م....=.....جورابای حلقویت تو قهوه ام.......
سمانه جـــــون، إروره لفظیت تو حلقم........
نــــرگس خاتون جورابای قهوه ایه خواستگارت تو حلقت....
حالا جوراب میبینی یاده من میفتی؟؟؟؟عجب آدمی هستی تو.......خخخخخخخخ
نرگس هم رفت قاطی اونایی که باهم یکی شدن......
شب مسیج داد که جواب بــله رو به خواستگارش داد.....بالاخره تشریفشو برد.....
ایشالا که خوشبخت بشه به حق 5 تن چون شایسته بهترین هاست چون خودش بهترینه.....
شبش، نمیدونم چرا ، ولی کلی گریه کردم.......عاطی و شیدا هم مسیج دادن که دِپن........
عاطی مسیج داد اولیمون رفت......حالا بشمار تا بعدی......
روز پنج شنبه 92.7.18 : روزه خوبی بود اما فقط تا ساعت 3.........از ساعت 3 به بعد بغض خفم کرد....داشتم میترکیدم.....تا ساعت 12 شب ، همش گریه........روزه تلخ خداحافظی.....روزی که یه خاطره دیگه به خاطره هام اضافه شد....روزی که با الناز و سمیرا و وحید و عرفان خداحافظی کردم......روزی که برای اولین بار.......، روزی که یه جورایی دنیا رو سرم خراب شد......وای از این خاطره ها......وای از این لحظه های زندگی...... سمیرا مسیج داد : زینب جان واقعا خیلی ناراحت شدم ما تازه با هم راحت شده بودیم، از شنبه من تنها میشم، تو دختر خیلی خوبی هستی ، موفق باشی...
واقعن که انسان تا میاد خودشو به یه شرایط عادت بده این خدا با یه تیپا میاد تو حلقش......باو خب بذار زندگیمونو کنیم دیگه.....خوشت میاد هی اعصاب آدمو خورد میکنی.........
روز جمعه 92.7.19 : روز بیخودی بود....
روز شنبه 92.7.20 : شروعی دوباره برای آرامش روح.......وصول چک در وجه حامل.....صنایع چوب و زیر میزی .......حس دو به شک داشتن برای رفتن پیش حاجی......
روز یکشنبه 92.7.21: پیاده شدن صد هزارتومن اول صبح..... خودت میدونستی من هیچ جوری خام نمیشم جوری امتحانم کردی که در عرض چن ماه کله پا شدم.......اصلاً دست گذاشتی رو یه مسأله که به هیچ عنوان آدم نمیتونه خودشو کنترل کنه.....خدایا به اون شیطون رانده شده ی بی شرفت بگو دست از سر من برداره......داره بیچاره م میکنه آخه......
نظرات شما عزیزان: